جواد، مردی از دیار آفتاب، ۴۲ ساله و برخاسته از خاک زاهدان، سالهاست که در شهر بادگیرها و قناتها روزگار میگذراند. تقدیر، او را به کارگاههای حناسابی سنتی یزد کشانده است؛ جایی که دستانش با صبوری، برگهای خشک حنا را به گردی نرم و معطر بدل میکند. کارش دشوار است، اما شکایتی بر لب ندارد. هر روز، از طلوع آفتاب تا غروب، در میان گرد حنا و عطر خیس زمین، سنگهای آسیاب را میچرخاند. صدای خراش سنگ و چرخش زمان در دل کارگاه طنین میاندازد و او، همچون سالهای گذشته، به تکرار این سرود کهن دل سپرده است. روزها در کار، شبها در همان کارگاه آرام میگیرد. دیوارهای گلی، شاهد خستگی دستانش و رازدار رؤیاهایشاند. با همه سختیها، اما دلش آرام است، قانع به روزی حلال و شاکرِ آنچه دارد. در یک روز کاری، چند فریم از زندگی او را به تصویر کشیدم؛ روایتگر دستانی خسته اما استوار، نگاهی عمیق اما پرامید. این قابها، آیینهای از تلاش و قناعت است که به نگاهتان تقدیم میکنم.